سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 

خداوند سبحان، سه چیز را دوست می دارد :به جا آوردن حقوقش، فروتنی برای خلقش، و نیکوکاری به بندگانش . [رسول خدا صلی الله علیه و آله]

زر بافت
دوشنبه 86/2/3 ::  ساعت 12:11 صبح

ژرالدین دخترم !

     اینجا شب است.... یک شب نوول.در قلعه ی کوچک من همه ی این سپاهیان بی سلاح خفته اند نه برادر و خواهر تو و حتی مادرت...به زحمت توانستم بی آنکه این پرندگان خفته را بیدار کنم خودم را به این اطاق کوچک نیمه روشن به این اطاق انتظار پیش از مرگ برسانم.من از تو بسی دورم خیلی دور...اما چشمانم کور باد اگر یک لحظه تصویر تورا از خانه ی چشم من دور کنند.تصویر تو آنجا روی میز هم هست.تصویر تو اینجا روی قلب من نیز هست.اما تو کجایی؟ آنجا در پاریس افسونگر بر روی آن صحنه ی پر شکوه تأتر شانزه لیزه میرقصی.این را میدانم و چنانست که گویی در این سکوت شبانگاهی آهنگ قدمهایت را میشنوم و در این ظلمات زمستانی برق ستارگان چشمانت را میبینم.شنیده ام نقش تو در این نمایش پر نور و شکوه ، نقش آن شاهدخت است که اسیر خان تاتار شده است.شاهزاده خانم باش وبرقص ستاره باش و بدرخش اما اگر قهقه ی تحسین آمیز تماشاگران و عطر مستی آور گلهایی که برایت فرستاده اند ترا فرصت هوشیاری داد در گوشه ای بنشین ، نامه ام را بخوان و به صدای پدرت گوش فرا دار  من پدر تو هستم ژرالدین ! من چارلی چاپلین هستم.وقتی تو بچه بودی شبهای دراز به بالینت نشستم و برایت قصه ها گفتم قصه ی زیبای خفته در جنگل ، قصه ی اژدهای بیدار در صحرا. خواب که به چشمان پیرم میامد طعنه اش میزدم و میگفتمش برو ، من در رویای دخترم خفته ام روبا میدیدم ژرالدین ، رویا ، رویای فردای تو ، رویای امروز تو ، دختری میدیدم بر روی صحنه ، فرشته ای میدیدم بر روی آسمان که میرقصد و میشنیدم تماشاگران را که میگفتند دختره را . میبینی؟ این دختر همان دلقک پیره ، اسمش یادته ؟چارلی ، آری من چارلی هستم ، من دلقک پیری بیش نیستم ، امروز نوبت توست برقص ، من با آن شلوار گشاد پاره پاره رقصیدم و تو در جامه ی حریر شاهزادگان میرقصی این رقصها  و بیشتر از آن صدای کف زدن تماشاگران گاه ترا به آسمان ها خواهد برد. برو آنجا هم برو ، اما گاهی نیز بر روی زمین بیا و زندگی مردمان را تماشا کن ، زندگی آن رقاصگان دوره گرد کوچه های تاریک را با شکم گرسنه میرقصند و با پایی که از بینوایی میلرزد.من یکی از اینان بودم ژرالدین. در آن شبها ، در آن شبهای آفسانه ای کودکی که با لالایی قصه های من بخواب میرفتی ، من باز بیدار میماندم و در چهره ی تو مینگریسم. ضربان قلبت را میشمردم و از خود میپرسیدم «چارلی ، آیا این بچه گربه هرگز تورا خواهد شناخت؟» تو مرا نمیشناسی ژرالدین ، در آن شبهای دوربس قصه ها با تو گفتم اما قصه ی خود را هرگز نگفتم . اینهم داستانی شنیدنی است. داستان آن دلقک گرسنه ای که در پست ترین محلات لندن آواز میخواند و میرقصید و صدقه جمع میکرد ، این داستان من است من طعمع گرسنگی را چشیده ام . من درد بیخانمانی را کشیده ام و از اینها بیشتر من رنج حقارت آن دلقک دوره گرد را که اقیانوسی از غرور در دلش موج میزد اما سکه ی صدقه رهگذر خود خواهی آنرا میخشکاند احساس کرده ام، با این همه زنده ام و از زندگان پیش از آن که بمیرند نباید حرفی زد ، داستان من به کار تو نمیاید. از تو حرف بزنم بدنبال نام تو نام من است . چاپلین ، با همین نام چهل سال بیشتر مردم روی زمین را خنداندم و بیشتر از آنچه آنان خندیدند خود گریستم. ژرالدین! در دنیایی که تو زندگی میکنی تنها رقص و موسیقی نیست . نیمه شب هنگامی که از سالن پر شکوه تاتر بیرون میایی آن تحسین کنندگان ثروتمند را یکسره فراموش کن اما حال آن راننده ی تاکسی که تورا به منزل میرساند بپرس ، حال زنش را هم بپرس و اگر آبستن بود و پولی برای خریدن لباس نداشت چک بکش و پنهانی توی جیب شوهرش بگذار . به نماینده ی خودم در بانک پاریس دستور داده ام فقط این نوع خرج های تورا بی چون و چرا قبول کند اما برای خرج های دیگرت باید صورت حساب بفرستی. گاه بگاه با اتوبوس یا مترو شهر را بگرد مردم را نگاه کن و دست کم روزی یک بار با خود بگو «من هم یکی از آنان هستم» توهم یکی از آنان هستی دخترم ،نه بیشتر، هنر پیش از آنکه دو بال پرواز به انسان بدهد اغلب دو پای اورا نیز میشکند وقتی بدانجا رسیدی که یک لحظه ، خود را برتر از تماشاگران رقص خود خویش بدانی همان لحظه صحنه را ترک کن و با اولین تاکسی خودت را به حومه ی پاریس برسان من آنجا را خوب میشناسم. از قرن ها پیش آنجا گهواره ی کولیان بوده است.در آنجا رقاصه هایی مثل خودت خواهی دید زیبا تر و چالاکتر از تو ، مغرور تر از تو. آنجا از نور کور کننده ی نور افکن های تاتر شانزلیزه خبری نیست. نور افکن رقاصکان کولی تنها نور ماه است.  نگاه کن خوب نگاه کن آیا بهتر از تو نمیرقصند؟ اعتراف کن دخترم

 همیشه کسی هست که بهتر از تو میرقصد و این را بدان که در خانواده ی چارلی هرگز کسی آنقدر گستاخ نبوده  است که به یک کالسکه ران یا یک گدای کنار رود سن ناسزایی بدهد. من خواهم مرد و تو خواهی زیست امید من آن است که هرگز در فقر زندگی نکنی. همراه این نامه یک چک سفید برایت میفرستم.هر مبلغی که میخواهی بنویس و بگیر اما همیشه وقتی دو فرانک خرج میکنی با خود بگو سومین سکه مال من نیست این باید مال یک مرد گمنام باشد که امشب به یک فرانک احتیاج دارد . جستجو لارم نیست این نیازمندان گمنام را اگر بخواهی همه جا خواهی یافت . اگر از پول و سکه با تو حرف میزنم برای آنست که از نیروی فریب و افسون این بچه های شیطان خوب آگاهم. من زمانی دراز در سیرک زیسته ام و همیشه و هر لحظه بخاطر بندبازانی که از روی ریسمان بس نازک را میروند نگران بوده ا م ، اما این حقبقت را با تو بگویم دخترم ، مردمان بر روی زمین استوار بیشتر از بندبازان بر روی ریسمان نااستوار سقوط میکنند . شاید که شبی درخشش گرانبهاترین الماس این جهان ترا فریب دهد، آنشب این الماس ریسمان نااستوار تو خواهد بود و سقوط تو حتمی است. شاید روزی زیبایی شاهزاده ای تورا گول بزند آنروز تو بندبازی ناشی خواهی بود و بندبازان ناشی همیشه سقوط میکنند. دل به زر و زیور نبند زیرا بزرگترین الماس این جهان آفتاب است و خوشبختانه «این الماس بر گردن همه میدرخشد» اما اگر روزی دل به آفتاب چهره ی مردی بستی با او یکدل باش ، به مادرت گفته ام در این باره برایت نامه ای بنویسد.او عشق را بهتر از من میشناسد و او برای یکدلی شایسته تر از من است. کار تو بس دشوار است ، این را میدانم بروی صحنه جز تکه ای از حریر نازک چیزی بدن تورا نمیپوشاند ، بخاطر هنر میتوان لخت و عریان روی صحنه رفت و پوشیده تر و باکره تر بازگشت اما هیچ چیز و هیچ کس دیگر در این جهان نیست که شایسته آن باشد که نختری ناخن پایش را بخاطر او عریان کند. برهنگی بیماری عصر ماست و من پیرمردم و شاید حرفهای خنده آورمیزنم اما به گمان من تن عریان تو باید مال کسی باشد که روح عریانش را دوست میداری. بد نیست اگر اندیشه ی تو در این باره مال ده سال پیش باشد مال دوران پوشیدگی. نترس این ده سال تورا پیر نخواهد کرد به حر حال امیدوارم تو آخرین کسی باشی که تبعه جزیره لختی ها میشود . میدانم که پدران و فرزندان همیشه جنگی جاودانه با یکدیگر دارندبا من با اندیشه های من جنگ کن دخترم، من از کودکان مطیع خوشم نمیاید با این همه پیش از آنکه اشکهای من نامه را ترک کند میخواهم یک امید به خودم بدهم امشب شب نوول است ، شب معجزات است و امیدوارم معجزه ای رخ دهد تا تو آنچه را من براستی میخواستم بگویم دریافته باشی. چارلی دیگر پیر شده است ژرالدین ، دیر یا زود باید بجای آن جامه های رقص روزی هم لباس عزا بپوشی و بر مزار من بیایی ، حاضر به زحمت تو نیستم تنها گاهگاهی چهره ی خود را در آینه ای نگاه کن . آنجا نیز مرا خواهی دید ، خون من در رگهای  تو ست و امیدوارم حتی آن زمان که خون در رگهای من میخشکد ، چارلی پدرت را فراموش نکنی.

     من فرشته نبودم اما تا آنجا که در توان من بود تلاش کردم آدمی باشم تو نیز تلاش کن ، رویت را میبوسم.


¤ نویسنده: مریم سامی


یکشنبه 86/2/2 ::  ساعت 8:19 عصر

بعد از شصت سال اولین پرنسس دانمارک به دنیا اومد....

دختری با موهای مشکی که اصلا شبیه دانمارکی ها نیست

اخبار پدرمونو در اورد اینقدر گفت تولدت مبارک


¤ نویسنده: مریم سامی


یکشنبه 86/2/2 ::  ساعت 8:9 عصر

تو همون خورشیدی هستی که یه روز فصل زمستون

                                                                    رختشو از اسمون بست و غروب کرد تو دلامون

تو همون نسیمی هستی که توی دلم نشستی  

                                                                  ولی زود رفتی و پشتت همه ی درا رو بستی

چه فصل عزیزی بود فصلی که ما دعا می کردیم

                                                                خدا رو از اسمون روزی سه بار صدا می کردیم

روی گلبرگ نگاهت دونه دونه می نوشتم

                                                               خدایا چشم نخوره اون که همش اونه بهشتم

واسه خوشبختی تو با شمعدونامون نذر می کردم

                                                               چشمای پنجره خیس بود اما من گریه می کردم

این روزا چشمای مریم بد جوری دلش گرفته

                                                              و دل گلای مریم بوی گند غم گرفته

چی میشد روزی که رفتی پشتتو نگاه میکردی

                                                               یه تصویر از اون نگاهت  تو دل من جا میکردی

 

 

بچه هایی که سر از شعر در میارن ببخشن چون من نه شاعرم نه از ادبیات سر در میارم                                     


¤ نویسنده: مریم سامی


جمعه 86/1/31 ::  ساعت 7:39 عصر

رفتم کتابخونه تو قسمته cd -ها دنبال cd-ی alten johnمیگشتم.از وقتی که از ایران امده بودم به اهنگاش گوش نکرده بودم دلم حسابی براش تنگیده بود...داشتم دنبال جدید ترین اهنگاش می گشتم و سرم حسابی شلوغ بود 

یه هوhej...jeg elsker alten john

oh....hej....jeg kan ikke tale dansk

i said i love alten john...by the way how long have u been here?

1 month

i am patrick nad u ?و بعد دستشو به طرفم دراز کرد...

maryam و به دستاش نگاه کردمیعد متمدنانه بهش دست دادم گفت....

this song is the best one.....و یه سی دی از بین دستام کشید بیرون....همونو برداشتم

would u like have a cup of caffe?

oh sorry i have to run

but it will take 15 minute

     no sorry ....my mum is waiting for me..............nice to see u .....bye  یه کم نزدیک شد ...بهم زل زد

you have beautifull eyes...i dont have the habit to star at someone but as i saw you i dont know what happened that i really wanted to get know you....will we meet again?

تعجب کردم نمی دونم چرا ولی فکر نمی کردم یه دانمارکی این حرفو بزنه....راستش قبل اینکه بیام اینجا فکر می کردم برم خارج دیگه حالا حالا ها از این تیکه ها نمیشنوم ...بی دلیل گفتم..oh i dont think so  

why?do you have boyfriend?

no i dont....

فکر کنم فکر بد کرد ..یه نگاه بهم انداخت که از نگاش همه چی رو خوندم که چی فکر کرده....خوب بدی اینجا اینه که اگه نه قهوه بخوری نه دوست پسر داشته باشی یعنی lesbian هستییعداین توبه میکنم  بگم دوست پسر ندارم....

bye

ok bye...nice to see you  

از پشت نگاش کردم...هنوز داشت از پشت نهم نگاه می کرد...وای چقدر دلم سوخت که یکی در موردم بد فکر کنه

هنوز تعجب میکردم که چرا باهاش نرفتم یه قهوه ی ساده بخورم....و هیچ اتفاقی دیگه یی نمی افتاد

 


¤ نویسنده: مریم سامی


پنج شنبه 86/1/30 ::  ساعت 11:10 عصر

اینجا زندگی زیاده....

اگه بری کتایخونه و از متصدی بخوای بهت یه نقشه از شهر بده اول بلند میشه با لبخند ازت پزیرایی میکنه و یه کپی از نقشه ی جهان و یکی ااز اروپا و یکی از دانمارک و یکی از ارهوس میکنه و اخرش هم ازت تشکر میکنه و هیچ وقت اخم نمیکنه که با اومدن تو من مجبورم اتگشتمو  بلند کنم و قفسه رو نشونت بدم

یا مثلا وقتی میری اداره لازم نیست  همه ی عمرتو بذاری تو راه پله ها ی یه اداره.

اینجا هیچ وقت نمیشه که خودت پیاده باشی و یکی با بنز اخرین مدل از جلوت رد بشه و تو بگی  اه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه

اینجا مجبور نیستی کسی رو تحمل کنی شون فقط یه بار به دنیا میای و اینا اینو درک میکنن

اینخا واسه بی پول بودن و بده کار بودن زندان نمیری

اینجا اگه یه کم خسته باشی میتونی سر کار نری بدون اینکه خوانوادت گشنه بمونن

این جا شیک بودن گناه نیست

اینجا هیچ کنکوری عصبیت نمیکنه یا جلو درس خوندنت و نمیگیره

اینجا میفهمی کی روزت تموم شد

اینجا می گن افتاب کمه ولی روشنایی زیاده

اینجا می تونی هر وقت که خواستی داد بزنی

اینجا رقصیدن گناه نیست

اینجا دروغ نیست

اینجا خدا یقتو نمی گیره که چرا موهات بیرونه

اینجا کسی ارت نمیپرسه دینت چیه

اینجا میتونی به کشیش اعظم بگی از دینتون بدم میاد همش چرنده

اینجا می تونی زن باشی

اینجا همه چی هست ....................................اینجا زندگی هست.......................اینجا ایران نیست

میگن اینجا خدا نیست و این خیلی بده......ولی یکی بگه خدا چیه?????????????????????????

پس این همه خوبی مگه خدا نیست????................................پس خدا چیه???????????????

 

 


¤ نویسنده: مریم سامی


پنج شنبه 86/1/30 ::  ساعت 12:11 عصر

کی می دونه چرا دست پخت من اینقدر بده?

یکی می گه چون هنوز شوهر نکردم

یکی می گه چون دست چپی نمی تونی اشپزی کنی

یکی می گه چون قیافت قناصه

یکی میگه ننه جون به نظر من تا بر و رو داری زودتر شوهر کن

یکی میگه حتما مغزت خوابیده

یکی میگه همه که نمیشه هنر مند باشن

یکی می گه بد نیست که من خوردم

ولی وقتی کسی دست به غذا نمیزنه و مجبور میشم بدم به سم_(سگمون)-اونم اول بوش می کنه بعد به شکمش فشار میاره و یه چیزی از دهنش بیرون میاد(استفراغ سگی)بعد یه نگاه به من می کنه و می گه ...تف به روت...از نگاش می فهمم با خودش عهد کرده که هیچ وقت از دست من چیزی نخوره 

حالا یکی بگه چرا دست  پخت من بده????


¤ نویسنده: مریم سامی


پنج شنبه 86/1/30 ::  ساعت 1:6 صبح

این جمله رو از تو سایت نغمه جونhttp://www.naghmehiust.persianblog.com/ کش رفتم که چون خیلی دوسش دارم  تو سایتم می نویسمش

آیا حجم بزرگ تنهایی یک آدم با تخلیه فضای بین آغوش او و آغوشی دیگر پر خواهد شد؟

نقاشی از شیرین مدنی


¤ نویسنده: مریم سامی


چهارشنبه 86/1/29 ::  ساعت 9:37 عصر

خیلی وقت نیست که به دنیا اومدم...فقط 19 ساله

من بهش گفتم..می خواست منو ببره.می گفت خیلی وقته به دنیا اومدی.مستقیم نگفت می برمت .من از حرفاش فهمیدم دارم میمیرم...حدس زدم فرشته باشه چون عجیب بود ..حرکاتشو میگم...اروم حرف میزد...خیلی اروم...مثله موسیقی بود تن صداش

دیشب این خواب ها رو دیدم و صبح که بیدار شدم فکر کردم مردمهیچی نگفت فقط بهم گفت خیلی وقته به دنیا اومدم..وقتی گفتم من هنوز کار دارم ..خیلی وقت نیست که به دنیا اومدم...فقط 19 سالهصورتمو اروم بوسید و خیلی اروم  و سبک رفت..دوست نداشتم بره  احساس می کردم از رفتنش دلگیرم و دوست داشتم منم باهاش برم ولی می ترسیدم دیگه ار خواب بیدار نشم..نمیدونم از کجا ?ولی احساس میکردم خوابم با این حال وقتی صورتمو بوسید خودمو کشیدم عقب..راستش نه این که بدم بیاد ولی ......................

شاید قراره  بمیرم ولی ناراحت نیستممی رم پیش اون...فقط دلم واسه مامانم میسوزه.به هر حال اگه این سایت اپ نشد

 

                                                                               خداحافظ


¤ نویسنده: مریم سامی


چهارشنبه 86/1/29 ::  ساعت 2:5 صبح

بازم یه اتفاق بد

انگار قرار نیست منم یه کوچولو خوش باشم حالا که همه چی نرمال پیش میرفت بازم یه اتفاق بد

من همیشه بدبینم.چه اوضاع مرتب باشه چه نامرتب من همیشه نگرانمشاید خدا واسه همین فکر میکنهخوب این مریم که براش وضعیت خوب و بد که فرق نمیکنه .پس حداقل یه مشکل داشته باشه که واسش نگران باشه

مامانم فردا میره و بازم قراره خیلی ازم دور بشه....حالا یکی بگه اخه من چی بگم به این شانس


¤ نویسنده: مریم سامی


چهارشنبه 86/1/29 ::  ساعت 1:1 صبح

¤ نویسنده: مریم سامی


<      1   2   3   4   5      >

خانه
مدیریت وبلاگ
پست الکترونیک
شناسنامه

:: کل بازدیدها :: 
127076

:: بازدیدهای امروز :: 
5

:: بازدیدهای دیروز :: 
3


:: درباره من :: 

زر بافت

:: لینک به وبلاگ :: 

زر بافت

::آرشیو وبلاگ ::

فروردین 86
اردیبهشت86
خرداد86
تیر 86
مرداد 86

:: دوستان من ::

تقاطع
محمود

:: لوگوی دوستان من ::






::وضعیت من در یاهو ::

یــــاهـو

::موسیقی وبلاگ ::

:: اشتراک درخبرنامه ::