سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 

هرگاه خداوند، بنده ای را دوست بدارد، راهصواب و هدایتش را به او می نماید و به او توفیق فرمانبری ازخود می دهد . [امام علی علیه السلام]

زر بافت
یکشنبه 86/4/17 ::  ساعت 4:13 عصر

سلام دوستان

مدتی است دوست خوبمان خانم سامی به سفری fantasticرفته اند و من هم در غیاب ایشان جسارت کردم ودست به کیبورد شدم. آرزو می کنم که شاد و پیروز باشید و قدر این زندگی را بدانید زندگی ای  که از پنجرهء چشمان اشو چنین به نظر می آید :

زندگی چیزی است غیر ممکن ;نبایستی باشد، ولی هست.بودن ما ،درختان، پرندگان، اینها همه معجزه است. واقعامعجزه است، برای اینکه کل کائنات بی جان است.میلیونها و میلیونها ستاره و میلیونها و میلیونها منظومهءشمسی همگی فاقد حیات هستند . فقط بر روی زمین، این سیارهءناچیز که در مقایسه با کل کائنات ذره ای غبار بیش نیست ،حیات و زندگی به وجود آمده است . زمین خوش اقبال ترین مکان در کل هستی است ;چرا که در آن پرنده ها می خوانند درختان رشد می کنند و شکوفه می دهند، انسانها عشق می ورزند،  آواز می خوانند،  می رقصند. واقعا اتفاقی غیر باور رخ داده است.

 

سر افراز باشید


¤ نویسنده: مریم سامی


جمعه 86/4/8 ::  ساعت 3:31 عصر

نمی دونین چقدر خوشحالم...یه سفر 20 روزه دوره اروپا

it seems fantastic

 


¤ نویسنده: مریم سامی


جمعه 86/4/8 ::  ساعت 3:19 عصر
Imagine
John Lennon

Imagine there"s no heaven
It"s easy if you try
No hell below us
Above us only sky
Imagine all the people
Living for today...

Imagine there"s no countries
It isn"t hard to do
Nothing to kill or die for
And no religion too
Imagine all the people
Living life in peace...

You may say I"m a dreamer
But I"m not the only one
I hope someday you"ll join us
And the world will be as one

Imagine no possessions
I wonder if you can
No need for greed or hunger
A brotherhood of man
Imagine all the people
Sharing all the world...

You may say I"m a dreamer
But I"m not the only one
I hope someday you"ll join us
And the world will live as one



¤ نویسنده: مریم سامی


جمعه 86/4/8 ::  ساعت 2:55 عصر

A time for us, some day there"ll be
When chains are torn by courage born of a love that"s free
A time when dreams so long denied can flourish
As we unveil the love we now must hide

A time for us, at last to see
A life worthwhile for you and me

And with our love, through tears and thorns
We will endure as we pass surely through every storm
A time for us, some day there"ll be a new world
A world of shining hope for you and me

For you and me

And with our love, through tears and thorns
We will endure as we pass surely through every storm
A time for us, some day there"ll be a new world
A world of shining hope for you and me

A world of shining hope for you and

این شعر موسیقی وب لاگم هست         تقدیم به همه ی مردم ایران


¤ نویسنده: مریم سامی


پنج شنبه 86/4/7 ::  ساعت 9:15 عصر

چه کمر درد بدی دارم.تمام شب رو یه صندلی خوابیدم.پرستار بالا سرمه و داره خون میگیره.رو کرد بهم و گفت:خانم کوچولو میخوای یه چیزی بیارم بخوری؟

خندم گرفت گفتم:زیادم کوچولو نیستم دوازده july بیست ساله میشم.

-به هر حال یه چیزی هم خودت بخور هم به داداشت بده

رو کردم به رضا:چیزی میخوری؟

رضا گفت نه ولی همین که پرستار رفت هوس کردم یه کم قهوه بنوشم.همین که به بوفه رسیدم چشمم افتاد به سوپ.سوپ غذای سالمیه بهتره یه کم دو تامون بخوریم-دو تا کاسه میریزم تا برمیگردم برم چشمم به پنیر با طعم قارچ و کالباس می افته و ماست با طعم میوه و انواع شربت ها و شیر کاکاؤ-احساس کردم دوست دارم همشو مزه کنم پس سینی رو پر کردم.پرستار تو راهرو چشمش به سینی افتاد و لبخند رضایت زد...

رضا باز خوابید...چقدر این بشر میخوابه .حوصلم سر رفت.میرم که یه قهوه بنوشم.همیشه دوست دارم قهوه رو تلخ بنوشم ولی بی دلیل یه کم توش شیر میریزم.دلم میخواد یه چیزی بنویسم.یه قلم و کاغذ از information میگیرم و میشینم جلو تلویزیون...خوب حالا چی بنویسم؟....نمیدونم .چه حس بدی.درست مثل هفته ی پیش که فکر میکردم عاشقم ولی کسی نبود که عاشقش باشم و بهش فکر کنم-آخ که چه حس بدی بود...همش دلم تنگ میشد و نمیدونم واسه کی-بعد فهمیدم که احساس غربت دارم.پیش خودم زمزمه میکنم

از آن روزی که چشمت در دلم ریخت                      و لبها با کلام عشق آمیخت

من از چشمت زلال شرم دیدم                               و یک مریم قداست در من آمیخت

چقدر از دریا بدم میاد و از قایق سواری ...به خاطر اتفاق دیروز از شنا هم بدم میاد ...چه ساده میشه غرق شد... چه بد که جون دادن عزیزتو جلو چشمات ببینی-میخوام از فکر کردن به اتفاق های دیروز جلوگیری کنم .کتابمو میارم رو جلدش نوشته

تکوین علم نوین  نوشته شده توسط آقای ریچارد واستفان.´

         راستی شنیدم پمپ بنزین رو واسه بنزین آتیش زدن..ایران یه نفت که بیشتر نداره اونم سرش دعواست؟گیر خودتون هم نمیاد؟چقدر سرویس میده این ایران(درگذشت مهستی رو به تمام دوست دارانش تسلیت میگم)


¤ نویسنده: مریم سامی


یکشنبه 86/3/27 ::  ساعت 7:13 عصر

از جشن خداحافظی بچه های highschool برمیگشتیم. همه همدیگه رو بغل میکردن و گریه میکردن...هوا بارونی بود و جاده درست مثل جاده ی تبریز به گیلان شده بود.چقدر دلم واسه دانشگاه و خیابان های بوی نون سوخته ی ایران تنگ شده.چقدر دلم میخواد باز تو اتوبوس بشینم و از دانشگاه بیام خونه با یه چمدون تو دستام . دلم میخواد باز برم کارگاه برق و الکترونیک بخونم.خیلی بده آدم دلش هوای چیزی رو کنه چون دلش میپره میره تو اون هوا پر پر میزنه...یه چیزی گلومو قلقلک میده یه چیزی مثل بغض ولی شیرین تر.خدا کنه دلتنگ نشی...خدا کنه!


¤ نویسنده: مریم سامی


جمعه 86/3/18 ::  ساعت 11:50 صبح

همیشه از خودم می پرسیدم چرا جغد همیشه تو کارتون ها تنهاست ؟یا چرا خفاش سر و ته می خوابه سر درد نمی گیره؟یا مثلا جیز چیه که مامان همیشه میگفت مریم نکن جیزه ؟ از خودم میپرسیدم لولو خرخره مرده یا زن؟.روی ابرا خوابیدن چه احساسی داره و یا صید ستاره ؟همیشه میخواستم ببینم اگه روحمو غافلگیر کنم و قبل اینکه بیاد از خواب بیدار شم  منو بیدار ببینه قیافش چه شکلی میشه.یا چرا همیشه دوست دارم صندلی رو از زیر مردم بکشم و به افتادن او و این کار مسخره ی خودم هر هر بخندم !.همیشه دوست داشتم بدونم چقدر دیگه بدونم دنیا رو از بر شدم ؟ یا چرا این همه جن تو دنیا هست و من یکیشم نمیبینم ؟یا تو حباب نشستن چه حسی داره؟ دوست دارم بدونم سال صفر چه گروهی بود و سرش چی اومد؟ یا چرا تشییع جنازه ی یه زندانی سیاسی اینقدر مردم رو نگران کرده ؟ملیت آریا کهن سال ترین ملیت بوده و در طول این 5000سال قدمت خودش چی کار کرده ؟یا وقتی انیشتن فرمول E=Cm رو کشف میکرد میدونست که این فرمول چقدر میتونه مفید و مخرب باشه؟ یا چرا بخاطر شهید شدن پدر ~پسرش پزشکی قبول میشه؟ یا بسیج فعال چه ربطی به کنکور و مسایل علمی داره؟همیشه کسایی که شورای شهرمون میشدن نه ریاضی خوبی داشتن و نه علوم و نه ...ولی صد البته دینی و زبان خوبی داشتن ...خوب چه ربطی داره به اداره ی شهرمون؟ همیشه دوست دارم بدونم خوب الان نقش اونایی که از کوه ها و محله ها (یا وانت میارن و به شام مرغ و پلو بهشون میدن و بعد میبرن که بهشون رای بدن ) در انتخاب و رای گیری چیه؟ یعنی کسی به این فکر نمیکنه که هر که ایلش بیش رای اش بیشتر !!!همیشه به این فکر میکنم که یه جمله (مثل =ما که میمون نیستیم که تقلید کنیم )چرا اینقدر گرون تموم میشه؟یا چرا خانم ...به خاطر حمایت آقای ...که سری قبل وکیل مجلس بوده یک شبه اینقدر پیشترفت نا حق میکنه؟ همیشه به این فکر میکنم که ما خودمون به دیگران آسفالت میدیم چرا خیابان های خودمون مثل صورت کبری پر چاله چوله  هست؟یا چرا دانمارک تو دورترین نقاطش (قله ی کوه) هم امکانات داره؟دوست دارم بدونم من که تو یه مدرسه ی متوسط شاگرد اول بودم اینقدر بی سوادم پس اونایی که مدرسه اشون وسط صحرا بر پا میشه چه جورین؟دوست داشتم بدونم چرا مدرسه ما رو شکار نمیبره یا اسکیت و شنا آموزش نمیده و چرا یادگیری زبان پولیه؟همیشه به این فکر میکنم که چرا بابای من همش باید کار کنه ولی یه قدم هم جلو نره؟و بابای فاطمه که با دمپایی تو دادگاه ها راه میرفت در عرض یه ماه خونه و ماشین بخره و 2000 متر زمین تو کرج؟یا چرا آقای ...که تو بیمه کار میکنه 7 میلیون رشوه میگیره و خرابی رو 14 میلیون میزنه و من که 12 سالمه میدونم ولی رییس بیمه نمیدونه و از خودشم نمیپرسه که چرا کارمند من هر روز پول دار تر میشه؟!!!! چرا میگن حجاب محافظ زن هست تا اون جایی که دیگه زن نباشه ؟یا مگه امنیت زن ها تو اروپا به چشم اونا چه جوریه؟

الان دارم به این فکر میکنم که چرا مدیر وب لاگ بهم نمیگه که مریم دهنتو ببند و الا از پارسی بلاگ میندازمت بیرون؟!!!!!!!!!!!!(خوب آدم که یه چیزی میده که باز پسش نمیگیره)

چطوری میشه با حقوق 70000 زندگی کرد جایی که نون 150 تومن هست؟همیشه به این فکر میکنم که چرا دختر x ماتیز زیر پاشه و من نه! یا چرا بابای من پژو داره و بابای y فرقون هم نداره؟همیشه به این فکر میکنم که چرا من تو ایران و Patric تو آمریکا به دنیا اومده؟یا چرا Brie از بر گشتن خوشحاله ولی من دوست ندارم برگردم...یا اگه برگردم کسی میاد دنبالم بپرسه اون دور نشسته بودی چی میگفتی ؟همیشه میگم چرا یه زبان نمیسازن که آسون باشه و همه ی مردم دنیا یادش بگیرن و با اون زبان فقط حرف بزنن ؟همه به یک زبان و هیچ مرز و دینی نباشه و جا برای سومالیایی ها و آفریقایی هم باشه...چطور یه اروپایی واسه بچه اش لباس نمیخره تا بتونه یه آفریقایی رو به فرزندی قبول کنه؟دوست دارم بدونم چرا Natali با یه تخم مرغ نیم پز باید اینقدر خونریزی کنه تا بعد چند سال بمیره؟؟و چرا من هر دفعه به خاطر همه ی مهربونیاش از ته دل زجه میزنم؟چرا بجای جشن در روز تولدم عزا میگیرم که یه سال پیر شدم و هنوز اجازه ی تحصیل ندارم؟یا چرا میگن ریش محاسن مرد است؟

حالا تویی که داری این پست منو میخونی !حتما داری میگی حیف از وقتم که گذاشتم رو این پست؟آره خوب اصلا چرا باید برات مهم باشه که من به چی فکر میکنم !!!می خوای صد سال سیاه به چیزی فکر نکنم نه؟OK ببخشید فقط میخواستم به روز شده باشم...به قول آقای حجر رسولی (مشغول باشید)Stjålet fra www.torbengeist.dk

 

 

 



 


¤ نویسنده: مریم سامی


یکشنبه 86/3/6 ::  ساعت 12:39 صبح

سلامبابا دمتون گرم ای ول.Monkey emoticon winking

دیگه نمیخوام بنویسم که زن ها رو به جرم بد حجابی کتک میزنن یا تو خیابون به چشم و صورت دوست من اسپری زدن و ..Varmint Shaking No.منو سنه نه؟! وقتی جلوی مردم با غیرت و نترس ایران یه عده زن رو میزنن و اونها هم دست میزنن به کمر و تماشا میکنن دیگه من این وسط چی کاره بیدم؟

تازه فیلمش رو هم میذارن که همه ی دنیا ببینن ...به نظر من یه فیلم مبتذل از آدم پخش بشه بهتر از این فیلم هست

من سرم خیلی شلوغه ..اینقدر بدبختی دارم که اگه مغازمو یه روز دیر باز کنم دیگه خسارتش جبران نمیشه

آخیش ...دلم خنک شد...همین عفریته ها هستن که مملکت رو به فساد میکشن دیگه ...فقط من میرم بهشت و اونهایی که مثل من هستن

حالا برم خودمو قاطی کنم که چی؟منم کتک بخورم؟فردا هم هزار تا اما و اگر واسه کار و دانشگاه جلو پیشرفتمو بگیره؟

اینجا مملکت اسلامی هست و باید قانون را رعایت کنن(حالا اینکه ایرانی ها کلا هیچ جای دنیا نمیتونن به سادگی برن هم حتما از شانس بدشونه)

من از سیاست خوشم نمیاد

اینها چیزی هست که همه فکر میکنیم و فقط یه عده جوون میخوان کمک کنن ولی فقط له میشن ..همین

اینجا یه عرب طرح داده که روسری ممنوع بشه و مردم (اکثرا غیر مسلمان )ریختن تو خیابون و از مسلمان ها دفاع کردن و به خاطر یه عده خارجی که هیچ نسبتی باهاشون ندارن و فقط اومدن مملکتشونو اشغال کردن کتک خوردن و زدن...به این میگن چی؟

خودمونیم همین طوری پیش بریم مردم ایران کلی معروف میشن

تو یه سخنرانی شنیدم یکی میگه _در عراق  امریکایی ها جلوی مرد هاهمسرانشان را بازدید بدنی میکنن و مرد ها را کتک میزنند و چقدر شرم آور!! وای وای_بابا اینا کجا زندگی میکنن ؟پس اینهایی که اخبار نشون میده مگه ایران نیست؟اینجا که خودی ها جلو مرد ها زن ها رو میزنن! اگه همین طوری پروانه ای فکر کنین طول عمرتون بیشتو خواهد شد..تبریک میگم(راستی کوچه ی علی چپ خوش میگذره؟)

دوست خوبم گفت..(سلام ... چه میشه کرد ؟ بادست خالی با اونهایی که مسلح هستن ؟!!)میخواستم به همه ی اونایی که این فکر رو دارن بگم که مگه وقتی انقلاب میکردیم  چیزی داشتیم؟ ...تا وقتی اینطوری فکر کنیم همین خواهد بود چون از آسمان که کسی نمیاد به مردم کمک کنه ...اینطور فکر کنین که این خانم میتونست خود شما یا خانواده ی شما باشه اون وقت چه عکس العملی نشون میدادین؟...من فقط میخوام ایران که یه موقع مهد تمدن بود و همه ی اروپا به خدمتش بود یه جهان سومی باشه و هر روز از روز قبل عقبتر بره ...

خدا کنه یه فرشته بیاد و چنگشو بنوازه ...احساس انسان بودن رو یاد همه ی جهان سومی ها بیاره

خدا کنه این طرز فکر خدا نباشه _ارشاد با کتک و زور_

خبر جالب هم براتون دارم _تو سوریه انتخابات با یک نامزد برگذار شده که امسال با این انتخاب مردم 7 سال میتونه تو پست خودش بمونه  و جالب اینجاست که پوستر هم پخش میکنه که مردم بهش رای بدن ...به این میگن ..._


¤ نویسنده: مریم سامی


جمعه 86/2/28 ::  ساعت 8:54 عصر
آرزوی ویکتور هوگو

اول از همه برایت آرزومندم که عاشق شوی،
و اگر هستی، کسی هم به تو عشق بورزد،
و اگر اینگونه نیست، تنهائیت کوتاه باشد،
و پس از تنهائیت، نفرت از کسی نیابی.
آرزومندم که اینگونه پیش نیاید، اما اگر پیش آمد،
بدانی چگونه به دور از ناامیدی زندگی کنی.

برایت همچنان آرزو دارم دوستانی داشته باشی،
از جمله دوستان بد و ناپایدار،
برخی نادوست، و برخی دوستدار
که دستکم یکی در میانشان
بی‌تردید مورد اعتمادت باشد.

=>و چون زندگی بدین گونه است،
برایت آرزومندم که دشمن نیز داشته باشی،
نه کم و نه زیاد، درست به اندازه،
تا گاهی باورهایت را مورد پرسش قرار دهد،
که دستکم یکی از آن‌ها اعتراضش به حق باشد،
تا که زیاده به خودت غرّه نشوی.

و نیز آرزومندم مفیدِ فایده باشی
نه خیلی غیرضروری،
تا در لحظات سخت
وقتی دیگر چیزی باقی نمانده است
همین مفید بودن کافی باشد تا تو را سرِ پا نگه‌دارد.

همچنین، برایت آرزومندم صبور باشی
نه با کسانی که اشتباهات کوچک می‌کنند
چون این کارِ ساده‌ای است،
بلکه با کسانی که اشتباهات بزرگ و جبران ناپذیر می‌کنند
و با کاربردِ درست صبوری‌ات برای دیگران نمونه شوی.

و امیدوام اگر جوان هستی
خیلی به تعجیل، رسیده نشوی
و اگر رسیده‌ای، به جوان‌نمائی اصرار نورزی
و اگر پیری، تسلیم ناامیدی نشوی
چرا که هر سنّی خوشی و ناخوشی خودش را دارد
و لازم است بگذاریم در ما جریان یابند.

امیدوارم سگی را نوازش کنی
به پرنده‌ای دانه بدهی، و به آواز یک سَهره گوش کنی
وقتی که آوای سحرگاهیش را سر می‌ دهد.
چرا که به این طریق
احساس زیبائی خواهی یافت، به رایگان.

امیدوارم که دانه‌ای هم بر خاک بفشانی
هرچند خُرد بوده باشد
و با روئیدنش همراه شوی
تا دریابی چقدر زندگی در یک درخت وجود دارد.

بعلاوه، آرزومندم پول داشته باشی
زیرا در عمل به آن نیازمندی
و برای اینکه سالی یک بار
پولت را جلو رویت بگذاری و بگوئی: «این مالِ من است»
فقط برای اینکه روشن کنی کدامتان اربابِ دیگری است!

و در پایان، اگر مرد باشی، آرزومندم زن خوبی داشته باشی
و اگر زنی، شوهر خوبی داشته باشی
که اگر فردا خسته باشید، یا پس‌فردا شادمان
باز هم از عشق حرف برانید تا از نو بیاغازید.

اگر همه‌ی این‌ها که گفتم فراهم شد
دیگر چیزی ندارم برایت آرزو کنم!
بر گرفته از آورا
به همه سلام...
یه ارزو هم اضافه میکنم.یه دوست بهم گفت که براش دعا کنم فوق قبول بشه...تصمیم گرفتم تو وب لاگ براش دعا کنم که شما هم بخونین انوفت بشه چند تا دعایا بهتر بگم....چند تا ارزوکه با متن بالا مچ بشه
خدای خوب و قشنگم...کسی که هر وقت خواستم پیشم بودی و کمکم کردی....کمک کن دوستام به ارزوهاشون برسن.     آمین
 
 
سعید تو قبولی دیگه به امید خدا.......تو هم برای من دعا کنعوض گله نداره
 
 
 

¤ نویسنده: مریم سامی


دوشنبه 86/2/24 ::  ساعت 1:21 صبح

اومد خونه با یه کاغذ تو دستاش و صورت قرمز.همین طور چشماش .اینگار از تو اتیش اومده بیرون .سرش پایین بود و بهم نگاه نمیکرد.4 ساعت پیش رفته بود بیرون ...خیلی دیر کرده بود.

نگران شده بودم .مگه چه اتفاقی افتاده بود.اونم از وقتی با هم اشنا شده بودیم نگران بود...دوستم داشت ...خیلی...اینو از تاکیدش رو واژه ی دوست دارم خیلی  فهمیده بودم.

منم دوسش داشتم . حتی وقتی پیشم بود دلم براش تنگ میشد...

دستاشو گرفتم ..خیلی سرد بودن ...همه ی بدنش سرد بودن ولی این قرمزی از چی بود؟!

یه قطره اب از نوک بینیش اویزون شد .. خم شدم و از پایین به صورتش نیگا کردم ...داشت گریه میکرد . اروم . تو خودش (این بدترین نوع گریه هست)بقلش کردم ...محکم...بدون اینکه چیزی بگم...نمیخواستم سین جیمش کنم ...(همیشه میگفت وقتی بقلش میکنم اروم میشه)

ولی یه چیزرو بهم نمیگفت .هیچ نظری ندارم که اون چیز چی بود...برام هیچ چی جز داشتن اون مهم نبود

کاغذ از دستش افتاد...محکم بقلم کرد و گردنم خیس شد ...هم خیس هم گرم.

داشت بلند بلند گریه میکرد...های های

دل منم داشت زجه میزد اما صداش در نمی اومد ...بیچاره دلم میدونست حالا وقت گریه نیست  حالا وقت دلداری دادن بود...میخواستم برم کنار تا دستاشو بگیرم شاید اروم بشه ...فهمید ...نخواست و محکم تر گرفتم که تکون نخورم...منم اروم از پشت سرشو ماساژ دادم ....گریه رو بس نمیکرد ...منم همین طور ....ازم یه قول خواسته بود ..اونم این که تنهاش نذارم ....من قول داده بودم...(اولین بار که بهم گفت باید خون بدم نمیدونستم چرا!اما اونم نمیخواست بهم بگه چرا..منم اطاعت کرده بودم ....حالا چند روز بود حالم بد میشد ...

اون همیشه میگفت که من اولین نفری نیستم که باهاش زندگی کردم ولی اخرین نفر خواهم بود ...منم همین برام کافی بود ...گذشته به من ربطی نداشت ..مهم از حالا به بعد بود ....اونم هیچ وقت از خاطره هاش نمیگفت و من از این موضوع خوشحال بودم(حسادت)

یه کم صداش اروم تر شد ...اروم تر گریه میکرد ..حالا دیگه نفسش بالا نمی اومد ...هن هن میکرد ....حالا وقتش بود........_چی شده؟(بوسیدمش)دوست داری بگی چی شده؟..

خودشو ول داد رو کاناپه ..زانوهاشو بقل کرد و سرشو گذاشت رو زانوهاش و  هی خودشو به جلو و عقب تاب میداد .اینگار از استرس رنج میبرد..می لرزید ...میترسید ...ولی از چی؟!

هنوز هن هن میکرد . به سختی نفس میکشید .ترسیده بودم ...خیلی

همش میگفت منو ببخش مریم ...خواهش میکنم ...تنهام نگذار ..ولی اینگار با من نبود ...با خودش حرف میزد چون تن صداش خیلی پایین تر از این بود که بخواهد منو مخاطب قرار داده باشه.

رفتم کنارش و سرشو بوسیدم و بهش اطمینان دادم که تنهاش نمیذارم ...پیشونیشو هل دادم عقب و سرشو بلند کردم و برای اینکه صورتشو ازم قایم نکنه با دستام صورتشو رو به طرف خودم نگه داشتم.

تو چشمام نگاه کرد و تو چشمای خون الودش نگاه کردم .و اروم بقلم کرد. اروم تو گوشش گفتم.

میخوای بگی چی شده؟؟

تو گوشم گفت...تو ایدز داری 

باورم نمیشد درست شنیده باشم...ایدز که هیچ وقت فکر نمیکردم حتی یه ادم ایدزی رو از نزدیک ببینم ولی حالا ....

(یه چیزی به گلوم فشار میاورد ...چطور میتونستم مبتلا شم؟!...دستام میلرزید و نمیتونستم فکر کنم ...انگار یه تکه ته  دیگ گنده تو گلوم گیر کرده بود و بهش فشار میاورد...احساس میکردم یه چیز سنگین رو کمرم گذاشتن .خیلی درد میکرد ...شکمم هم درد میکرد ...عرق سرد از پیشونیم میریخت پایین ....حالت تهوع داشتم وتو بقلش بودم و کمی ارامش داشتم که هنوز تنهاش نگذاشتم...قبل اینکه بپرسم خودش گفت..تو اون لعنتی رو از من گرفتی...منو ببخش...می بخشی؟؟؟؟ 

التماس میکرد ...های های گریه میکرد....دلم هم میخورد ولی نه حالت تهوع ..یه چیزی تو دلم داشت شیرجه میرفت ....

از بقلم اومد بیرون و خوابید رو پارکت ...شکمشو گرفت ..اینگار اونم مثل من شده بود ...از دور نگاش میکردم ولی نمیتونستم کاری کنم ...من فلج شده بودم ...مثل کسی که جلوش عشقش رو تکه تکه میکنن و دستاشو بستن که نتونه کاری کنه ...خیلی دوسش داشتم

جیغ میزد و یه چیزی میگفت ولی به چیزی که میگفت فکر نمیکرد ....یه چیزی مثل فحش دادن بود به خدا .به خودش.به ایدز.به اسمون.به دنیا.و به یه اسم.....

پاهام سست بودن..همه ی زورمو دادم به پاهام که برم بگیرمش . نذارم که ....ولی لرزید و اوفتادم زمین....اون خودشو میزد و من درد میکشیدم

داد زدم به طرفم نگاه کرد و افتاد رو پاهام ...من بهت نگفته بودم منو ببخش...نشستم و صورتشو بالا گرفتم تا نگام کنه ...ساکت شد و گوش کرد ولی باز میلرزید.....دستام سرد بودن اونها هم میلرزیدن و اونم اینو احساس میکرد

گفتم...خوشحالم ولی نه به خاطر ایدز ...از اینکه من هم مثل تو دارم .اگه تو داشتی و من نمیگرفتم نمیشد تحمل کرد...اخه مگه یادت رفته که ما دنیای همیم پس  دنیا به این زشتی میخوایم چیکار وقتی هر کدوم واسه خودمون یه دنیا داریم...من اون دنیا هم تنهات نمیگذارم ..بهت قول میدمو یه لبخند تحویلش دادم....لبخند از ته دل

از جاش بلند شد ...تصمیمشو گرفت و زود هم اجراش´کرد طوری که من نفهمیدم چی شد....مثل همیشه بدون مشورت تصمیم گرفت و عملی کرد ....دوید طرف پنجره ....فهمیده بودم میخواد چی کار کنه ....گریه کردم مثل جبغ زدن ولی اون پرید....اون پرید و همه ی دنیای منو ازم گرفت اخه بهش اطمینان داده بودم که اون دنیا هم تنهاش نمیذارم و اون خودخواه ....

اون پرید مثل پرنده ی ازاد و من مثل فلج ها ...دیگه نمیخوام بلند شم...زمین گیر شدم چون هم اوازم منو لایق ندونست که پریدن یادم بده....حالا باید تنهایی یاد  بگیرم

اون با پریدنش هم دنیامو ازم گرفت هم خودمو از خودم ....این جمله ی اون بود ....همیشه میگفت از وقتی باهام اشنا شده خودشو ازش گرفتم و من به خود میبالیدم...اون دروغ نمیگفت پس منم باور میکردم که از ته دل میگه

صدای اژیر یه ماشین و بعد جیغ جمعیت همه جا رو پر کرد . من فقط میگفتم به خاطر این کارت نمی بخشمت

حالا که چند روز گذشته بوی پیراهنش هنوز تو خونه هست ...

ولی ایدز ندارم ...نامه ای اومده بود که میگفت ..با عرض پوزش .منشی جواب ازمایش رو اشتباه تحویل داده بود لطفا ان را همراه خود بیاورید و جواب خودتونو تحویل بگیرید

به همین سادگی......مثل ----------------------0----------------------هم ساده هم بی ابهام ولی اون وسط یه صفر ...صفر مثل رسیدن به صفر

بعضی شبها میاد پیشم با همون زجه های روز اخر ...بی معرفت اصلا یه لبخند بهم هدیه نمیده...همیشه خسیس بود اونجا هم این عادت رو ترک نکرده

شاید الان برم پیشش ....میدونم تنهاست ....من بهش قول دادم....فقط یه پرواز کوچولو و بعد هیچی ..همه چی سفید و منو اون ...نمیدونم میتونم پیداش کنم یا نه ....میترسم اون طور که میگن اخرت وجود داشته باشه ....از اتیش میترسم.....ولی مهم نیست ...باید بهش بگم دوسش دارم اخه اگه نگم شبها خوابش نمیبره ....پنجره بهم لبخند میزنه...مثل اینکه خوشحاله که داره یه قربانیه دیگه میگیره.....پنجره دارم میام پس بخند...خیلی وقته کسی برام نمی خنده ...زمین خیسه..میترسم ...فکر کنم پریدن من دردش بیشتر باشه...مثل همیشه درد من بیشتره...نمیدونم بعد میرم تو اسمون یا تو زمین .........بازم ترس...مریمه ترسو ......اینم باید تموم بشه......ترس هم باید تموم بشه مثل من که تموم میشم مثل اون که تموم شد مثل دنیا که تموم میشه..... سین مثل سقوط....پ مثل پرواز ........کدام؟؟!!!

پس.................................................

                                                              پایان                                        (این داستان کاملا تخیلی و ساخته ی ذهنم بود 

                                                                                                                    و هیچ کدام  برام اتفاق نیوفتاده خوشبختانه)                 

 

 


¤ نویسنده: مریم سامی


<      1   2   3   4   5      >

خانه
مدیریت وبلاگ
پست الکترونیک
شناسنامه

:: کل بازدیدها :: 
127093

:: بازدیدهای امروز :: 
12

:: بازدیدهای دیروز :: 
10


:: درباره من :: 

زر بافت

:: لینک به وبلاگ :: 

زر بافت

::آرشیو وبلاگ ::

فروردین 86
اردیبهشت86
خرداد86
تیر 86
مرداد 86

:: دوستان من ::

تقاطع
محمود

:: لوگوی دوستان من ::






::وضعیت من در یاهو ::

یــــاهـو

::موسیقی وبلاگ ::

:: اشتراک درخبرنامه ::