سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 

هرکه دوستی اش را نابجا به کار گیرد، خود رادر معرض جدایی قرار داده است . [امام صادق علیه السلام]

زر بافت
دوشنبه 86/2/24 ::  ساعت 1:21 صبح

اومد خونه با یه کاغذ تو دستاش و صورت قرمز.همین طور چشماش .اینگار از تو اتیش اومده بیرون .سرش پایین بود و بهم نگاه نمیکرد.4 ساعت پیش رفته بود بیرون ...خیلی دیر کرده بود.

نگران شده بودم .مگه چه اتفاقی افتاده بود.اونم از وقتی با هم اشنا شده بودیم نگران بود...دوستم داشت ...خیلی...اینو از تاکیدش رو واژه ی دوست دارم خیلی  فهمیده بودم.

منم دوسش داشتم . حتی وقتی پیشم بود دلم براش تنگ میشد...

دستاشو گرفتم ..خیلی سرد بودن ...همه ی بدنش سرد بودن ولی این قرمزی از چی بود؟!

یه قطره اب از نوک بینیش اویزون شد .. خم شدم و از پایین به صورتش نیگا کردم ...داشت گریه میکرد . اروم . تو خودش (این بدترین نوع گریه هست)بقلش کردم ...محکم...بدون اینکه چیزی بگم...نمیخواستم سین جیمش کنم ...(همیشه میگفت وقتی بقلش میکنم اروم میشه)

ولی یه چیزرو بهم نمیگفت .هیچ نظری ندارم که اون چیز چی بود...برام هیچ چی جز داشتن اون مهم نبود

کاغذ از دستش افتاد...محکم بقلم کرد و گردنم خیس شد ...هم خیس هم گرم.

داشت بلند بلند گریه میکرد...های های

دل منم داشت زجه میزد اما صداش در نمی اومد ...بیچاره دلم میدونست حالا وقت گریه نیست  حالا وقت دلداری دادن بود...میخواستم برم کنار تا دستاشو بگیرم شاید اروم بشه ...فهمید ...نخواست و محکم تر گرفتم که تکون نخورم...منم اروم از پشت سرشو ماساژ دادم ....گریه رو بس نمیکرد ...منم همین طور ....ازم یه قول خواسته بود ..اونم این که تنهاش نذارم ....من قول داده بودم...(اولین بار که بهم گفت باید خون بدم نمیدونستم چرا!اما اونم نمیخواست بهم بگه چرا..منم اطاعت کرده بودم ....حالا چند روز بود حالم بد میشد ...

اون همیشه میگفت که من اولین نفری نیستم که باهاش زندگی کردم ولی اخرین نفر خواهم بود ...منم همین برام کافی بود ...گذشته به من ربطی نداشت ..مهم از حالا به بعد بود ....اونم هیچ وقت از خاطره هاش نمیگفت و من از این موضوع خوشحال بودم(حسادت)

یه کم صداش اروم تر شد ...اروم تر گریه میکرد ..حالا دیگه نفسش بالا نمی اومد ...هن هن میکرد ....حالا وقتش بود........_چی شده؟(بوسیدمش)دوست داری بگی چی شده؟..

خودشو ول داد رو کاناپه ..زانوهاشو بقل کرد و سرشو گذاشت رو زانوهاش و  هی خودشو به جلو و عقب تاب میداد .اینگار از استرس رنج میبرد..می لرزید ...میترسید ...ولی از چی؟!

هنوز هن هن میکرد . به سختی نفس میکشید .ترسیده بودم ...خیلی

همش میگفت منو ببخش مریم ...خواهش میکنم ...تنهام نگذار ..ولی اینگار با من نبود ...با خودش حرف میزد چون تن صداش خیلی پایین تر از این بود که بخواهد منو مخاطب قرار داده باشه.

رفتم کنارش و سرشو بوسیدم و بهش اطمینان دادم که تنهاش نمیذارم ...پیشونیشو هل دادم عقب و سرشو بلند کردم و برای اینکه صورتشو ازم قایم نکنه با دستام صورتشو رو به طرف خودم نگه داشتم.

تو چشمام نگاه کرد و تو چشمای خون الودش نگاه کردم .و اروم بقلم کرد. اروم تو گوشش گفتم.

میخوای بگی چی شده؟؟

تو گوشم گفت...تو ایدز داری 

باورم نمیشد درست شنیده باشم...ایدز که هیچ وقت فکر نمیکردم حتی یه ادم ایدزی رو از نزدیک ببینم ولی حالا ....

(یه چیزی به گلوم فشار میاورد ...چطور میتونستم مبتلا شم؟!...دستام میلرزید و نمیتونستم فکر کنم ...انگار یه تکه ته  دیگ گنده تو گلوم گیر کرده بود و بهش فشار میاورد...احساس میکردم یه چیز سنگین رو کمرم گذاشتن .خیلی درد میکرد ...شکمم هم درد میکرد ...عرق سرد از پیشونیم میریخت پایین ....حالت تهوع داشتم وتو بقلش بودم و کمی ارامش داشتم که هنوز تنهاش نگذاشتم...قبل اینکه بپرسم خودش گفت..تو اون لعنتی رو از من گرفتی...منو ببخش...می بخشی؟؟؟؟ 

التماس میکرد ...های های گریه میکرد....دلم هم میخورد ولی نه حالت تهوع ..یه چیزی تو دلم داشت شیرجه میرفت ....

از بقلم اومد بیرون و خوابید رو پارکت ...شکمشو گرفت ..اینگار اونم مثل من شده بود ...از دور نگاش میکردم ولی نمیتونستم کاری کنم ...من فلج شده بودم ...مثل کسی که جلوش عشقش رو تکه تکه میکنن و دستاشو بستن که نتونه کاری کنه ...خیلی دوسش داشتم

جیغ میزد و یه چیزی میگفت ولی به چیزی که میگفت فکر نمیکرد ....یه چیزی مثل فحش دادن بود به خدا .به خودش.به ایدز.به اسمون.به دنیا.و به یه اسم.....

پاهام سست بودن..همه ی زورمو دادم به پاهام که برم بگیرمش . نذارم که ....ولی لرزید و اوفتادم زمین....اون خودشو میزد و من درد میکشیدم

داد زدم به طرفم نگاه کرد و افتاد رو پاهام ...من بهت نگفته بودم منو ببخش...نشستم و صورتشو بالا گرفتم تا نگام کنه ...ساکت شد و گوش کرد ولی باز میلرزید.....دستام سرد بودن اونها هم میلرزیدن و اونم اینو احساس میکرد

گفتم...خوشحالم ولی نه به خاطر ایدز ...از اینکه من هم مثل تو دارم .اگه تو داشتی و من نمیگرفتم نمیشد تحمل کرد...اخه مگه یادت رفته که ما دنیای همیم پس  دنیا به این زشتی میخوایم چیکار وقتی هر کدوم واسه خودمون یه دنیا داریم...من اون دنیا هم تنهات نمیگذارم ..بهت قول میدمو یه لبخند تحویلش دادم....لبخند از ته دل

از جاش بلند شد ...تصمیمشو گرفت و زود هم اجراش´کرد طوری که من نفهمیدم چی شد....مثل همیشه بدون مشورت تصمیم گرفت و عملی کرد ....دوید طرف پنجره ....فهمیده بودم میخواد چی کار کنه ....گریه کردم مثل جبغ زدن ولی اون پرید....اون پرید و همه ی دنیای منو ازم گرفت اخه بهش اطمینان داده بودم که اون دنیا هم تنهاش نمیذارم و اون خودخواه ....

اون پرید مثل پرنده ی ازاد و من مثل فلج ها ...دیگه نمیخوام بلند شم...زمین گیر شدم چون هم اوازم منو لایق ندونست که پریدن یادم بده....حالا باید تنهایی یاد  بگیرم

اون با پریدنش هم دنیامو ازم گرفت هم خودمو از خودم ....این جمله ی اون بود ....همیشه میگفت از وقتی باهام اشنا شده خودشو ازش گرفتم و من به خود میبالیدم...اون دروغ نمیگفت پس منم باور میکردم که از ته دل میگه

صدای اژیر یه ماشین و بعد جیغ جمعیت همه جا رو پر کرد . من فقط میگفتم به خاطر این کارت نمی بخشمت

حالا که چند روز گذشته بوی پیراهنش هنوز تو خونه هست ...

ولی ایدز ندارم ...نامه ای اومده بود که میگفت ..با عرض پوزش .منشی جواب ازمایش رو اشتباه تحویل داده بود لطفا ان را همراه خود بیاورید و جواب خودتونو تحویل بگیرید

به همین سادگی......مثل ----------------------0----------------------هم ساده هم بی ابهام ولی اون وسط یه صفر ...صفر مثل رسیدن به صفر

بعضی شبها میاد پیشم با همون زجه های روز اخر ...بی معرفت اصلا یه لبخند بهم هدیه نمیده...همیشه خسیس بود اونجا هم این عادت رو ترک نکرده

شاید الان برم پیشش ....میدونم تنهاست ....من بهش قول دادم....فقط یه پرواز کوچولو و بعد هیچی ..همه چی سفید و منو اون ...نمیدونم میتونم پیداش کنم یا نه ....میترسم اون طور که میگن اخرت وجود داشته باشه ....از اتیش میترسم.....ولی مهم نیست ...باید بهش بگم دوسش دارم اخه اگه نگم شبها خوابش نمیبره ....پنجره بهم لبخند میزنه...مثل اینکه خوشحاله که داره یه قربانیه دیگه میگیره.....پنجره دارم میام پس بخند...خیلی وقته کسی برام نمی خنده ...زمین خیسه..میترسم ...فکر کنم پریدن من دردش بیشتر باشه...مثل همیشه درد من بیشتره...نمیدونم بعد میرم تو اسمون یا تو زمین .........بازم ترس...مریمه ترسو ......اینم باید تموم بشه......ترس هم باید تموم بشه مثل من که تموم میشم مثل اون که تموم شد مثل دنیا که تموم میشه..... سین مثل سقوط....پ مثل پرواز ........کدام؟؟!!!

پس.................................................

                                                              پایان                                        (این داستان کاملا تخیلی و ساخته ی ذهنم بود 

                                                                                                                    و هیچ کدام  برام اتفاق نیوفتاده خوشبختانه)                 

 

 


¤ نویسنده: مریم سامی



خانه
مدیریت وبلاگ
پست الکترونیک
شناسنامه

:: کل بازدیدها :: 
127085

:: بازدیدهای امروز :: 
4

:: بازدیدهای دیروز :: 
10


:: درباره من :: 

زر بافت

:: لینک به وبلاگ :: 

زر بافت

::آرشیو وبلاگ ::

فروردین 86
اردیبهشت86
خرداد86
تیر 86
مرداد 86

:: دوستان من ::

تقاطع
محمود

:: لوگوی دوستان من ::






::وضعیت من در یاهو ::

یــــاهـو

::موسیقی وبلاگ ::

:: اشتراک درخبرنامه ::