سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 

برترین مردم کسی است که دانش مردم را بر دانش خویش بیفزاید . [پیامبر خدا صلی الله علیه و آله]

زر بافت
دوشنبه 86/2/3 ::  ساعت 12:30 صبح
تحقیقات جدید نشان می دهد افراد چپ دست در هنگام انجام اعمالی نظیر بازی های رایانه ای و حرکات ورزشی، سریعتر از راست دست ها تفکر می کنند.به گزارش سایت اینترنتی «بی بی سی نیوز»، محققان استرالیایی در مطالعه ای جدید اعلام کردند انتقال اطلاعات میان دو نیمکره راست و چپ مغز در افراد چپ دست سریعتر صورت می گیرد و این امر سبب می شود چپ دستها در هنگام انجام کارهایی که با اعضای هردو طرف بدن سروکار دارند، کارایی بالاتری ازخود نشان بدهند.
در این مطالعه دکتر «نیک چربوین» و همکارانش از دانشگاه ملی استرالیا در یک آزمایش با اندازه گیری سرعت واکنش داوطلبان به روشن شدن نقاطی نورانی در طرف راست و نیز چپ یک شکل، سرعت انتقال اطلاعات میان دو نیمکره مغز این افراد را بررسی کردند.
این محققان در آزمایشی دیگر عملکرد داوطلبان در زمینه تشخیص حروف مشابه در طرف راست و چپ یک نمایشگر را بررسی کردند. این عمل به استفاده از هر دو نیمکره مغز به طور هم زمان نیاز دارد.


مقایسه نتایج این دو بررسی در میان 80داوطلب راست دست نشان داد تأخیر در انتقال اطلاعات در نیمکره چپ و راست مغز که در آزمایش اول شناسایی شده بود، بر عملکرد این افراد در هنگام فعالیت هایی نظیر آزمایش دوم که نیاز به هردو نیمکره مغز دارد، تأثیر منفی می گذارد.


این دانشمندان همین دو آزمایش را برای 20داوطلب چپ دست تکرار کردند و متوجه شدند هرچه ویژگی چپ دستی در یک فرد بیشتر باشد، قابلیت پردازش همزمان اطلاعات در دو نیمکره مغز او افزایش می یابد.
نتایج این مطالعه نشان داد افرادی که کاملاً چپ دست هستند در مقایسه با راست دستها به میزان 43میلی ثانیه سریعتر می توانند حروف مشابه را در دوطرف یک صفحه نمایش تشخیص بدهند.
به گفته دکتر «چربوین»، انسانها در زمان انجام فعالیتهایی نظیر بازی های رایانه ای، رانندگی در ترافیک و نیزبازی های ورزشی که به سرعت بالا و پردازش حجم زیاد اطلاعات نیاز دارند، از هر دو نیمکره مغز خود استفاده می کنند.

دکتر «استیو ویلیامز» روان شناس حاضر در این مطالعه اعلام کرد افراد چپ دست در زمینه استفاده هم زمان از هر دو نیمکره مغز خود توانایی بیشتری دارند و به همین جهت در فعالیتهای نیازمند هردو نیمکره مغز، از افراد راست دست ماهرترند.

لازم به ذکر است که افرادی همچون چارلی چاپلین  هیتلر  فیدل کاسترو   گاندی   ارسطو  و  نیچه نیز چپ دست بودند.

همچنین روز ۱۳ آگوست روز جهانی چپ دستهاست


¤ نویسنده: مریم سامی


دوشنبه 86/2/3 ::  ساعت 12:13 صبح

وقتی آقایون میگن .......... یعنی :

 

برای من فرق نمیکنه دیوار آشپزخونه چه رنگی باشه

یعنی: تا وقتی که آبی سبز زرد صورتی مشکی یشمی خاکستری سفید و ..... نباشه اشکالی نداره.

 

میخوای تو درست کردن شام کمکت کمن عزیزم؟

یعنی: پس چی شد این شام؟چرا رو میز آماده نیست؟

 

ماجراش طولانیه و سر فرصت برات تعریف میکنم

یعنی: اصلا خودمم نفهمیدم که چی شده

 

من اخیرا خیلی ورزش میکنم

یعنی: باتری کنترل از راه دور تلویزیون تموم شده

 

دست پخت تو مثل دست پخت مادر مرحوممه

یعنی: ای بابا تو هم که غذا رو می سوزونی

 

کمی استراحت کن عزیزم خسته شدی

یعنی: بابا این جرو برقی رو خاموشش کن میخوام فوتبال ببینم

 

چه جالب

یعنی: اه چقدر حرف میزنی

 

عزیزم مادیات در عشق ما هیچ نقشی نداره

یعنی: باز سالگرد ازدواجمون رو فراموش کردم و کادو نخریدم

 

این واقعا فیلم خوبیه

یعنی: این فیلم پر از بزن بزن و بکش بکش و ماشین سواریه

 

من برای این کارم دلیل دارم

یعنی: بذار فکر کنم ببینم چه دلیلی میتونم برای این کارم پیدا کنم

 

ما تو کار خونه با هم مشارکت میکنیم

یعنی: من ریخت و پاش میکنم و اون جمع و جور میکنه

پنج دروغ زنان به مردان

من تو رو همینجوری که هستی دوست دارم

من عاشق رفت و آمد و معاشرت با دوستای تو هستم

جم و جور کردن خونه رو دوست دارم

من عاشق خانواده تو هستم

پول برای من هیچ اهمیتی نداره

 


¤ نویسنده: مریم سامی


دوشنبه 86/2/3 ::  ساعت 12:11 صبح

ژرالدین دخترم !

     اینجا شب است.... یک شب نوول.در قلعه ی کوچک من همه ی این سپاهیان بی سلاح خفته اند نه برادر و خواهر تو و حتی مادرت...به زحمت توانستم بی آنکه این پرندگان خفته را بیدار کنم خودم را به این اطاق کوچک نیمه روشن به این اطاق انتظار پیش از مرگ برسانم.من از تو بسی دورم خیلی دور...اما چشمانم کور باد اگر یک لحظه تصویر تورا از خانه ی چشم من دور کنند.تصویر تو آنجا روی میز هم هست.تصویر تو اینجا روی قلب من نیز هست.اما تو کجایی؟ آنجا در پاریس افسونگر بر روی آن صحنه ی پر شکوه تأتر شانزه لیزه میرقصی.این را میدانم و چنانست که گویی در این سکوت شبانگاهی آهنگ قدمهایت را میشنوم و در این ظلمات زمستانی برق ستارگان چشمانت را میبینم.شنیده ام نقش تو در این نمایش پر نور و شکوه ، نقش آن شاهدخت است که اسیر خان تاتار شده است.شاهزاده خانم باش وبرقص ستاره باش و بدرخش اما اگر قهقه ی تحسین آمیز تماشاگران و عطر مستی آور گلهایی که برایت فرستاده اند ترا فرصت هوشیاری داد در گوشه ای بنشین ، نامه ام را بخوان و به صدای پدرت گوش فرا دار  من پدر تو هستم ژرالدین ! من چارلی چاپلین هستم.وقتی تو بچه بودی شبهای دراز به بالینت نشستم و برایت قصه ها گفتم قصه ی زیبای خفته در جنگل ، قصه ی اژدهای بیدار در صحرا. خواب که به چشمان پیرم میامد طعنه اش میزدم و میگفتمش برو ، من در رویای دخترم خفته ام روبا میدیدم ژرالدین ، رویا ، رویای فردای تو ، رویای امروز تو ، دختری میدیدم بر روی صحنه ، فرشته ای میدیدم بر روی آسمان که میرقصد و میشنیدم تماشاگران را که میگفتند دختره را . میبینی؟ این دختر همان دلقک پیره ، اسمش یادته ؟چارلی ، آری من چارلی هستم ، من دلقک پیری بیش نیستم ، امروز نوبت توست برقص ، من با آن شلوار گشاد پاره پاره رقصیدم و تو در جامه ی حریر شاهزادگان میرقصی این رقصها  و بیشتر از آن صدای کف زدن تماشاگران گاه ترا به آسمان ها خواهد برد. برو آنجا هم برو ، اما گاهی نیز بر روی زمین بیا و زندگی مردمان را تماشا کن ، زندگی آن رقاصگان دوره گرد کوچه های تاریک را با شکم گرسنه میرقصند و با پایی که از بینوایی میلرزد.من یکی از اینان بودم ژرالدین. در آن شبها ، در آن شبهای آفسانه ای کودکی که با لالایی قصه های من بخواب میرفتی ، من باز بیدار میماندم و در چهره ی تو مینگریسم. ضربان قلبت را میشمردم و از خود میپرسیدم «چارلی ، آیا این بچه گربه هرگز تورا خواهد شناخت؟» تو مرا نمیشناسی ژرالدین ، در آن شبهای دوربس قصه ها با تو گفتم اما قصه ی خود را هرگز نگفتم . اینهم داستانی شنیدنی است. داستان آن دلقک گرسنه ای که در پست ترین محلات لندن آواز میخواند و میرقصید و صدقه جمع میکرد ، این داستان من است من طعمع گرسنگی را چشیده ام . من درد بیخانمانی را کشیده ام و از اینها بیشتر من رنج حقارت آن دلقک دوره گرد را که اقیانوسی از غرور در دلش موج میزد اما سکه ی صدقه رهگذر خود خواهی آنرا میخشکاند احساس کرده ام، با این همه زنده ام و از زندگان پیش از آن که بمیرند نباید حرفی زد ، داستان من به کار تو نمیاید. از تو حرف بزنم بدنبال نام تو نام من است . چاپلین ، با همین نام چهل سال بیشتر مردم روی زمین را خنداندم و بیشتر از آنچه آنان خندیدند خود گریستم. ژرالدین! در دنیایی که تو زندگی میکنی تنها رقص و موسیقی نیست . نیمه شب هنگامی که از سالن پر شکوه تاتر بیرون میایی آن تحسین کنندگان ثروتمند را یکسره فراموش کن اما حال آن راننده ی تاکسی که تورا به منزل میرساند بپرس ، حال زنش را هم بپرس و اگر آبستن بود و پولی برای خریدن لباس نداشت چک بکش و پنهانی توی جیب شوهرش بگذار . به نماینده ی خودم در بانک پاریس دستور داده ام فقط این نوع خرج های تورا بی چون و چرا قبول کند اما برای خرج های دیگرت باید صورت حساب بفرستی. گاه بگاه با اتوبوس یا مترو شهر را بگرد مردم را نگاه کن و دست کم روزی یک بار با خود بگو «من هم یکی از آنان هستم» توهم یکی از آنان هستی دخترم ،نه بیشتر، هنر پیش از آنکه دو بال پرواز به انسان بدهد اغلب دو پای اورا نیز میشکند وقتی بدانجا رسیدی که یک لحظه ، خود را برتر از تماشاگران رقص خود خویش بدانی همان لحظه صحنه را ترک کن و با اولین تاکسی خودت را به حومه ی پاریس برسان من آنجا را خوب میشناسم. از قرن ها پیش آنجا گهواره ی کولیان بوده است.در آنجا رقاصه هایی مثل خودت خواهی دید زیبا تر و چالاکتر از تو ، مغرور تر از تو. آنجا از نور کور کننده ی نور افکن های تاتر شانزلیزه خبری نیست. نور افکن رقاصکان کولی تنها نور ماه است.  نگاه کن خوب نگاه کن آیا بهتر از تو نمیرقصند؟ اعتراف کن دخترم

 همیشه کسی هست که بهتر از تو میرقصد و این را بدان که در خانواده ی چارلی هرگز کسی آنقدر گستاخ نبوده  است که به یک کالسکه ران یا یک گدای کنار رود سن ناسزایی بدهد. من خواهم مرد و تو خواهی زیست امید من آن است که هرگز در فقر زندگی نکنی. همراه این نامه یک چک سفید برایت میفرستم.هر مبلغی که میخواهی بنویس و بگیر اما همیشه وقتی دو فرانک خرج میکنی با خود بگو سومین سکه مال من نیست این باید مال یک مرد گمنام باشد که امشب به یک فرانک احتیاج دارد . جستجو لارم نیست این نیازمندان گمنام را اگر بخواهی همه جا خواهی یافت . اگر از پول و سکه با تو حرف میزنم برای آنست که از نیروی فریب و افسون این بچه های شیطان خوب آگاهم. من زمانی دراز در سیرک زیسته ام و همیشه و هر لحظه بخاطر بندبازانی که از روی ریسمان بس نازک را میروند نگران بوده ا م ، اما این حقبقت را با تو بگویم دخترم ، مردمان بر روی زمین استوار بیشتر از بندبازان بر روی ریسمان نااستوار سقوط میکنند . شاید که شبی درخشش گرانبهاترین الماس این جهان ترا فریب دهد، آنشب این الماس ریسمان نااستوار تو خواهد بود و سقوط تو حتمی است. شاید روزی زیبایی شاهزاده ای تورا گول بزند آنروز تو بندبازی ناشی خواهی بود و بندبازان ناشی همیشه سقوط میکنند. دل به زر و زیور نبند زیرا بزرگترین الماس این جهان آفتاب است و خوشبختانه «این الماس بر گردن همه میدرخشد» اما اگر روزی دل به آفتاب چهره ی مردی بستی با او یکدل باش ، به مادرت گفته ام در این باره برایت نامه ای بنویسد.او عشق را بهتر از من میشناسد و او برای یکدلی شایسته تر از من است. کار تو بس دشوار است ، این را میدانم بروی صحنه جز تکه ای از حریر نازک چیزی بدن تورا نمیپوشاند ، بخاطر هنر میتوان لخت و عریان روی صحنه رفت و پوشیده تر و باکره تر بازگشت اما هیچ چیز و هیچ کس دیگر در این جهان نیست که شایسته آن باشد که نختری ناخن پایش را بخاطر او عریان کند. برهنگی بیماری عصر ماست و من پیرمردم و شاید حرفهای خنده آورمیزنم اما به گمان من تن عریان تو باید مال کسی باشد که روح عریانش را دوست میداری. بد نیست اگر اندیشه ی تو در این باره مال ده سال پیش باشد مال دوران پوشیدگی. نترس این ده سال تورا پیر نخواهد کرد به حر حال امیدوارم تو آخرین کسی باشی که تبعه جزیره لختی ها میشود . میدانم که پدران و فرزندان همیشه جنگی جاودانه با یکدیگر دارندبا من با اندیشه های من جنگ کن دخترم، من از کودکان مطیع خوشم نمیاید با این همه پیش از آنکه اشکهای من نامه را ترک کند میخواهم یک امید به خودم بدهم امشب شب نوول است ، شب معجزات است و امیدوارم معجزه ای رخ دهد تا تو آنچه را من براستی میخواستم بگویم دریافته باشی. چارلی دیگر پیر شده است ژرالدین ، دیر یا زود باید بجای آن جامه های رقص روزی هم لباس عزا بپوشی و بر مزار من بیایی ، حاضر به زحمت تو نیستم تنها گاهگاهی چهره ی خود را در آینه ای نگاه کن . آنجا نیز مرا خواهی دید ، خون من در رگهای  تو ست و امیدوارم حتی آن زمان که خون در رگهای من میخشکد ، چارلی پدرت را فراموش نکنی.

     من فرشته نبودم اما تا آنجا که در توان من بود تلاش کردم آدمی باشم تو نیز تلاش کن ، رویت را میبوسم.


¤ نویسنده: مریم سامی


یکشنبه 86/2/2 ::  ساعت 8:19 عصر

بعد از شصت سال اولین پرنسس دانمارک به دنیا اومد....

دختری با موهای مشکی که اصلا شبیه دانمارکی ها نیست

اخبار پدرمونو در اورد اینقدر گفت تولدت مبارک


¤ نویسنده: مریم سامی


یکشنبه 86/2/2 ::  ساعت 8:9 عصر

تو همون خورشیدی هستی که یه روز فصل زمستون

                                                                    رختشو از اسمون بست و غروب کرد تو دلامون

تو همون نسیمی هستی که توی دلم نشستی  

                                                                  ولی زود رفتی و پشتت همه ی درا رو بستی

چه فصل عزیزی بود فصلی که ما دعا می کردیم

                                                                خدا رو از اسمون روزی سه بار صدا می کردیم

روی گلبرگ نگاهت دونه دونه می نوشتم

                                                               خدایا چشم نخوره اون که همش اونه بهشتم

واسه خوشبختی تو با شمعدونامون نذر می کردم

                                                               چشمای پنجره خیس بود اما من گریه می کردم

این روزا چشمای مریم بد جوری دلش گرفته

                                                              و دل گلای مریم بوی گند غم گرفته

چی میشد روزی که رفتی پشتتو نگاه میکردی

                                                               یه تصویر از اون نگاهت  تو دل من جا میکردی

 

 

بچه هایی که سر از شعر در میارن ببخشن چون من نه شاعرم نه از ادبیات سر در میارم                                     


¤ نویسنده: مریم سامی


<      1   2      

خانه
مدیریت وبلاگ
پست الکترونیک
شناسنامه

:: کل بازدیدها :: 
127102

:: بازدیدهای امروز :: 
7

:: بازدیدهای دیروز :: 
14


:: درباره من :: 

زر بافت

:: لینک به وبلاگ :: 

زر بافت

::آرشیو وبلاگ ::

فروردین 86
اردیبهشت86
خرداد86
تیر 86
مرداد 86

:: دوستان من ::

تقاطع
محمود

:: لوگوی دوستان من ::






::وضعیت من در یاهو ::

یــــاهـو

::موسیقی وبلاگ ::

:: اشتراک درخبرنامه ::