سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 

همنشین بى خرد مباش که او کار خود را براى تو آراید و دوست دارد تو را چون خود نماید . [نهج البلاغه]

زر بافت
پنج شنبه 86/1/30 ::  ساعت 12:11 عصر

کی می دونه چرا دست پخت من اینقدر بده?

یکی می گه چون هنوز شوهر نکردم

یکی می گه چون دست چپی نمی تونی اشپزی کنی

یکی می گه چون قیافت قناصه

یکی میگه ننه جون به نظر من تا بر و رو داری زودتر شوهر کن

یکی میگه حتما مغزت خوابیده

یکی میگه همه که نمیشه هنر مند باشن

یکی می گه بد نیست که من خوردم

ولی وقتی کسی دست به غذا نمیزنه و مجبور میشم بدم به سم_(سگمون)-اونم اول بوش می کنه بعد به شکمش فشار میاره و یه چیزی از دهنش بیرون میاد(استفراغ سگی)بعد یه نگاه به من می کنه و می گه ...تف به روت...از نگاش می فهمم با خودش عهد کرده که هیچ وقت از دست من چیزی نخوره 

حالا یکی بگه چرا دست  پخت من بده????


¤ نویسنده: مریم سامی


پنج شنبه 86/1/30 ::  ساعت 1:6 صبح

این جمله رو از تو سایت نغمه جونhttp://www.naghmehiust.persianblog.com/ کش رفتم که چون خیلی دوسش دارم  تو سایتم می نویسمش

آیا حجم بزرگ تنهایی یک آدم با تخلیه فضای بین آغوش او و آغوشی دیگر پر خواهد شد؟

نقاشی از شیرین مدنی


¤ نویسنده: مریم سامی


چهارشنبه 86/1/29 ::  ساعت 9:37 عصر

خیلی وقت نیست که به دنیا اومدم...فقط 19 ساله

من بهش گفتم..می خواست منو ببره.می گفت خیلی وقته به دنیا اومدی.مستقیم نگفت می برمت .من از حرفاش فهمیدم دارم میمیرم...حدس زدم فرشته باشه چون عجیب بود ..حرکاتشو میگم...اروم حرف میزد...خیلی اروم...مثله موسیقی بود تن صداش

دیشب این خواب ها رو دیدم و صبح که بیدار شدم فکر کردم مردمهیچی نگفت فقط بهم گفت خیلی وقته به دنیا اومدم..وقتی گفتم من هنوز کار دارم ..خیلی وقت نیست که به دنیا اومدم...فقط 19 سالهصورتمو اروم بوسید و خیلی اروم  و سبک رفت..دوست نداشتم بره  احساس می کردم از رفتنش دلگیرم و دوست داشتم منم باهاش برم ولی می ترسیدم دیگه ار خواب بیدار نشم..نمیدونم از کجا ?ولی احساس میکردم خوابم با این حال وقتی صورتمو بوسید خودمو کشیدم عقب..راستش نه این که بدم بیاد ولی ......................

شاید قراره  بمیرم ولی ناراحت نیستممی رم پیش اون...فقط دلم واسه مامانم میسوزه.به هر حال اگه این سایت اپ نشد

 

                                                                               خداحافظ


¤ نویسنده: مریم سامی


چهارشنبه 86/1/29 ::  ساعت 2:5 صبح

بازم یه اتفاق بد

انگار قرار نیست منم یه کوچولو خوش باشم حالا که همه چی نرمال پیش میرفت بازم یه اتفاق بد

من همیشه بدبینم.چه اوضاع مرتب باشه چه نامرتب من همیشه نگرانمشاید خدا واسه همین فکر میکنهخوب این مریم که براش وضعیت خوب و بد که فرق نمیکنه .پس حداقل یه مشکل داشته باشه که واسش نگران باشه

مامانم فردا میره و بازم قراره خیلی ازم دور بشه....حالا یکی بگه اخه من چی بگم به این شانس


¤ نویسنده: مریم سامی


چهارشنبه 86/1/29 ::  ساعت 1:1 صبح

¤ نویسنده: مریم سامی


سه شنبه 86/1/28 ::  ساعت 9:55 عصر

 

 

سلام

من مایا هستم و تازه واردم فقط امیدوارم بتونم اتفاقات خوب رو براتون بنویسم


¤ نویسنده: مریم سامی


<      1   2      

خانه
مدیریت وبلاگ
پست الکترونیک
شناسنامه

:: کل بازدیدها :: 
127107

:: بازدیدهای امروز :: 
0

:: بازدیدهای دیروز :: 
12


:: درباره من :: 

زر بافت

:: لینک به وبلاگ :: 

زر بافت

::آرشیو وبلاگ ::

فروردین 86
اردیبهشت86
خرداد86
تیر 86
مرداد 86

:: دوستان من ::

تقاطع
محمود

:: لوگوی دوستان من ::






::وضعیت من در یاهو ::

یــــاهـو

::موسیقی وبلاگ ::

:: اشتراک درخبرنامه ::