سلام مايا جون.
من فاطيما هستم. نيازي نيست كه درباره من بيشتر بدوني. فقط مي خواستم منو مثل خواهر خودت بدوني و خيلي وقت بود دنبال يه كسي ميگشتم كه باهاش دردل كنم. يه جايي ديده بودم با يكي توي كامنتها بحث درباره دين مي كردي. اينايي كه دارم ميگم، يه دفعه فكر نكني كه ميخوام نصيحت كنم يا....كاري هم به دين ندارم. دوست دارم از اينجا به بعد منو به عنوان خواهرت قبول كني و پاي صحبتم مثل يه خواهر بشيني. سعي كن اين حرفهايي رو كه ميزنم تو يه جاي خلوت مو زير آسمون روشون خوب فكر كن. انصافاً روشون فكر كن. نه من تورو خوب مي شناسم و نه تو منو. پس هيچ رو درباسي با هم نداريم. دوست دارم با خودمونم رودرواسي نداشته باشيم. ببين! ما تو اين دنيا، يه آدم هستيم. بالاخره دلي داريم و دردي و.... نمي دونم تا حالا شده به قبرستان بري يا نه، حتما رفتي، اما نمي دونم شبها رفتي يا نه؟ اگه بري، خوب كه نيگا كني، مي بيني همه خوابيدن. آروم و ساكت. هركسي واسه خودش يه گوشه گرفته و خوابيده. فقط هم به اندازه خودش جا گرفته و نه بيشتر. خيلي آدما اون جا هستن. خوب، بد، زيبا، زشت، پولدار، فقير و خلاصه همه نوع آدمي. با همه احساساتي كه داشتن. با همه دغدغه هايي كه توي زندگيشون داشتن، با همه اختلاف سليقه هايي كه داشتن، دعواها، آشتي ها، خنده ها ، گريه ها وهزار جور احساس و علاقه اي كه داشتن، اما آخرش با هم كنار اومدن. آخرش حاضر شدن پهلوي همديگه بخوابند.همه شون توي زندگي يه آتيش براي خودشون روشن كرده بودند و هركسي به آتيش خودش گرم م ي شد و توي عشقش مي سوخت. اما حالا.... و حالا اگه بالاي سرشون قدم بزني، آروم آروم و يكي يكي از نظر بگذرونيشون، خوب مي فهمي كه همه اون آتيش ها رو به خودشون بردن. اصلاً بساطشونو جمع كردن و رفتند. ببين! نمي خوام حرف از مرگ و نا اميدي بزنم. اما بالاخره كه چي؟؟ بي رو درواسي! حالا كه خودت و من هستيم و ديگه هيچ كس نيست، بيا لااقل با خودمون رو راست باشيم. بالاخره ميميريم يا نه؟؟ مي دونم اونجايي كه زندگي ميكني، خيلي با جايي كه من هستم فرق داره. اما بدون كه هرچي تو دل توهست، توي دل منم هست و براي همينه كه از توي همه اين آدما، تو رو پيدا كردم و باهاش درددل مي كنم. چون فقط تو حرف منو مي فهمي. اصلاً هرچي كه باشيم، يه روزي ما هم مثل اونا، هر عشق و احساس و چيزاي ديگه رو توي دلمون داشته باشيم، بايد به زير خاك ببريمشون. ببين! من كار به اين روحانيون و اينا ندارم. مي دوني چرا؟ چون اينا براي من و تو نه نون مي شن و نه دين! اما وجداني، ببين، يعني ميشه ما بياييم تو اين دنيا همين جوري و خيلي چيزارو تجربه كنيم و احساسها رو، بعدشم ببريمشون زيرخاك؟؟ الكي؟؟؟ ميشه اصلاً همچين چيزي؟؟ جداً كلاهمونوكه قاضي كنيم، اصلاً تن به اين كار نمي ده. پس اگه اينجوره، الان هركسي هر آدمي هر ظلم وغلطي كه ميخواد بكنه بعدش پس فردا كه همه زيرخاك رفتن، هيچ كس سزاي عملش رو نبينه؟؟ به نظرت يعني تويي كه الان دلت پاكه، با يه نفر كه هزار جور گند و كثافت كاري كرده، با هم مساوي هستين؟؟؟ اينايي هم كه مي بيني سئوالات و علم و....اينا رو زياد دنبالشو نگير. چون مگه دين چي ميگه؟؟ غير از اينه كه به حرف خدا گوش بدي؟؟؟ غير از اينه كه بري پيش خدا و به حرفش گوش بدي؟؟ خدا چي ميگه؟؟ ميگه رو دلت كار كن. ميگه من دلتو ميخوام. پس ببين توي دلت چي ميگذره. ببين ته قلبت با من خدا، هستي يا نه؟؟؟ ببين! ما فقط يه چيز لازم داريم. اينكه بدونيم خدايي هست. يكي كه هيچ كس مثلش نيست. يكي كه فقط اون مارو دوست داره و بقيه هيچ. يكي كه هروقت از همه دلت گرفت، از همه جا رونده شدي، فقط پيش اون بري و باهاش درددل كني. راستي من مي تونم خواهر خوبي برات باشم؟؟
خواهش مي كنم وقت تنهايي، توي سكوت شب يه كمي به حرفام فكر كن. ما مي تونيم دوستاي خوبي، ببخشيد! خواهراي خوبي براهمديگه باشيم. راستي اگه منو به خواهري قبول كردي، بهم خبر بده....فاطيما...
