سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 

هیچ چیز نزد خداوند ـ عزّوجلّ ـ، منفورتر ازبخل و بدخویی نیست که این یک، همان گونه که سرکه عسل را تباه می کند، ایمان را تباه می کند . [رسول خدا صلی الله علیه و آله]

زر بافت
سه شنبه 86/9/6 ::  ساعت 3:38 صبح
سفر خدا به زمین
روزی خداوند تصمیم می گیرد که بیاید روی زمین تا ببیند بندگانش چه می گویند و چه می کنند. سوار بر سفینه خود شد و آمد بر زمین تا رسید به بیابانی که اسب سواری گله گاو بزرگی را به چرا برده بود و سخت در تلاش بود که مواظب تمام گاوهایش باشد . خداوند از آن سوارپرسید بنده من تو کیستی و اینجا کجاست؟ سوار گفت اینجا امریکاست و من یک گله دارهستم که برای تامین زندگی ام این همه گاو را به تنهائی به چرا آورده ام. خداوند گفت بنده من؛ من خدای تو ام اگر آرزویی داری بگو تا برایت برآورده کنم تنها همین یک بار است که چنین فرصتی را به تو می دهم. گله دار گفت ای خدای من آرزو دارم که پول دار شوم، یک رنچ و مزرعه بزرگ داشته باشم با ده هزار راس گاو و گوسفند وهزاران اسب؛ دلم می خواهد چند اتوموبیل لیموزین بزرگ داشته باشم، بتوانم کار کنم و هرروز زندگی ام را بزرگتر کنم و با خانواده ام خوشبخت زندگی کنم. خداوند گفت می بینم که مرد ز?­مت کش و با انگیزه ای هستی بنابراین آرزویت را بر آورده می کنم . خدواند آنچه را که گله دار در آرزویش بود به او داد و سوار بر سفینه اش شد و به سفر خود ادامه داد .

************ *****

رفت و رفت تا رسید به شهری بزرگ . در میخانه ای مردی مست با جامی شراب و غرق در خیال خود نشسته بود. خداوند به او گفت بنده من اینجا کجاست؟ تو چرا انقدر مغموم نشسته ای ، تو را چه می شود؟ او لبخندی زد و گفت خدای من اینجا عروس شهرهای جهان، پاریس است و من هم عاشقی هستم که مست و خراب عشق و شرابم و به تنهائی خود می گریم. خداوند گفت ای عاشق دلخسته بگو چه آرزویی داری بلکه بر آورده اش کنم . عاشق پاریسی گفت ای خداواندا مرا به وصال عشقم برسان اما در عین ?­ال به من لذت زندگی اعطا کن. دلم می خواهد زندگی خوبی داشته باشم، خوش باشم و بهترین شراب را بنوشم و موسیقی را گوش دهم و بهترین غذاها را بخورم و خلاصه در کنار معشوقم از زندگی ام نهایت لذت را ببرم. خداوند به بنده عاشق پیشه اش وصال عشق و زندگی خوشی را عطا کرد و رفت .

************ *****

مدتها رفت و رفت... تا رسید به بیابان برهوتی که تنها گاه به گاه کپری در آن به چشم می خورد که در آن ژنده پوشی نشسته و یا خوابیده بود. خداوند فرود آمد و از یکی از کپر نشینان پرسید بنده من اینجا کجاست تو چرا انقدر بدبختی؟ کپر نشین نگاهی کرد و گفت اینجا ایرانه. در ضمن من اصلا هم بدبخت نیستم خیلی هم خوبم و هیچ نارا?­تی هم ندارم . خداوند گفت بنده من چه نشسته ای که نمی دانی که چقدر وضعت خراب است. دلم برایت سوخت بگو چه آرزویی داری تا آنرا برآورده کنم. کپر نشین فکری کرد و با غرور گفت نه! من هیچ آرزویی ندارم. همین که هستم خوبم. خداوند دوباره گفت این آخرین فرصت توست اگر خواسته ای داری بگو شاید کمکت کنم. کپرنشین دوباره فکری کرد و ناگهان برقی در چشمانش درخشید و گفت می دانی در واقع برای خودم هیچ آرزویی ندارم. اما یک خواسته دارم که اگرآنرا برآورده اش کنی خیلی خوش?­ال می شوم. ببین آن طرف؛ چند فرسخی اینجا یک کپرنشین دیگری هست که در چادرش یک بز نگاه می دارد و با آن بزش خیلی خوش است اگر می خواهی برای من کاری کنی لطفا بز او را بکش

¤ نویسنده: مریم سامی



خانه
مدیریت وبلاگ
پست الکترونیک
شناسنامه

:: کل بازدیدها :: 
127089

:: بازدیدهای امروز :: 
8

:: بازدیدهای دیروز :: 
10


:: درباره من :: 

زر بافت

:: لینک به وبلاگ :: 

زر بافت

::آرشیو وبلاگ ::

فروردین 86
اردیبهشت86
خرداد86
تیر 86
مرداد 86

:: دوستان من ::

تقاطع
محمود

:: لوگوی دوستان من ::






::وضعیت من در یاهو ::

یــــاهـو

::موسیقی وبلاگ ::

:: اشتراک درخبرنامه ::