اول خدا بود و جهان.بعد انفجاری ایجاد شد که کهکشان ها به وجود آمدند و زمین.بعد برای قرن ها دایناسور ها زندگی کردند و خدا تصمیم گرفت موجودات دیگری خلق کند به اسم انسان و حیوان و شاید هم در کرات دیگر -خداوند به همه وسیله دفاع و معاش داده بود_پنجه و دندان و چنگال_هر کسی باید از غذای خودش میخورد...میمون از موز و ببر از گوشت و ...ولی انسان کنجکاو بود.انسان از نسل میمون بود ولی دلش سیب میخواست ولی سیب ممنوع بود ...انسان از عطر سیب مست بود و از رنگش مدهوش...او سیب را چید
انسان دل درد بدی گرفت و از آنجا بود که انسان سختی رو شروع کرد.انسان مجبور شد چیزی تیز بسازد تا پوست سیب را بکند آخر سیب خوشمزه بود و انسان نمیتوانست از آن بگذرد پس چیزی شبیه چاقو ساخت...همان چاقو که باعث مرگ هابیل شد...حیوان های دیگر این کار را نگردند چون به چیزی که داشتند قانع بودند و از طبیعت دور نشدند ولی انسان ها مانند حیوان ها بیش از 50 حس داشتید ولی چون از طبیعت دور شد همه را از دست داد و از آن همه فقط 6 حس باقی ماندو به همین دلیل زمان وقوع زلزله رو حدس نمیزنند و میلیارد ها نفر به همین دلیل مردند و کودکان بم مردیند و انسان پر طمع شد..هابیل فرزندی نداشت و ما فرزندهای قابیل آدم کش بودیم...ژن ها به نسل ها به ارث رسید و ما حسادت داشتیم و نفرت و انسان هر دفعه به چیزی جدید احتیاج داشت و به همان میزان از اصل خود دور می افتاد و تغییر شکل میداد.اگر هنجار ساخته نمیشد و اگر جلوی انسان ها از طریق فطرتشون گرفته نمیشد دیگر انسانی نمیماند یا اگر میماند دیگر جهانی نمیماند.پس دین آمد و خدا پیامبر فرستادولی دین هم بین انسان ها تفرقه انداخت ...انسان ها کشته میشدند و میکشتند و هر کسی سعی میکرد دیگری را به زور به بهشت راهنمایی کند و اگر نمیشد کافر بود و باید میمرد ..انسان های زیادی آمدند و پیامبر شدند و بعد به آرمان های مردم تبدیل شدند و قهرمان...روزی که انیشتن فرمول E=c/m2 را کشف کرد نمیدانست که چه بدبختی ای را برای مردم به ارمغان آورده و انسان عاشق این بود که راحت زندگی کند ولی از اصل خود دور بیافتد ...ممکن است فرزندان ما مو نداشته باشند و پیشانی بلند داشته باشند.ممکن است اگر فرزندان ما را ببینید شک کنید که آیا آنها انسان هستیند!!!!